سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 
قالب وبلاگ
[ چهارشنبه 94/8/27 ] [ 3:24 عصر ] [ داش مسعود ] [ صندوق انتقادات و پیشنهادات () ]
[ سه شنبه 94/8/5 ] [ 5:37 عصر ] [ داش مسعود ] [ صندوق انتقادات و پیشنهادات () ]
[ دوشنبه 94/7/6 ] [ 1:51 عصر ] [ داش مسعود ] [ صندوق انتقادات و پیشنهادات () ]
[ دوشنبه 94/6/23 ] [ 6:21 عصر ] [ داش مسعود ] [ صندوق انتقادات و پیشنهادات () ]
[ شنبه 94/5/31 ] [ 2:56 عصر ] [ داش مسعود ] [ صندوق انتقادات و پیشنهادات () ]

همه ی دنیای مادر خلاصه شده در قاب عکسی کهنه، که پسری با لباس های خاکی از درون آن لبخند را به او هدیه داده.

پناهگاه او شده مزار شهدا، انگار حس آرامش گمشده ای را در آنجا جستجو کند.

همه ی دنیا و لحظات خوبش را داده و مانده با یک پیراهن رنگ و رو رفته، پیراهنی که فقط توانسته عطر پسر را به او برگرداند.

حرف من از مادری تنهاست که این روزهای آخر دلتنگی جانش را به سرش رسانده، هر کسی را که می بیند میگوید: پسرم زنده است، اون به من قول داده که بیاید،

نه نامی و نه نشانی، نه حتی تکه استخوانی که دلش را به آن خوش کند، تنها چیزی که مانده؛ نبودن و جای خالی پسری است که عمری همدم مادر بوده، پسری که لبخند و عشق را برای مادر تداعی می کند.

چشم انتظاری، دلتنگی و نگرانی همه ی قصه ی سی ساله ی این مادر است. دخترش میگفت: با هر صدای کوچکی سرش به طرف درب خانه بر می گشت،

با صدای زنگ تلفن همه ی وجودش پر از شوق می شد،

زنگ خانه را که می زدند پر در می آورد، چادرش را سرش میکرد و دوان دوان تا حیاط می رفت،  کمی بعد جسم بی حالش را میدیدم که گوشه ی حیاط افتاده، صورتش پر از اشک است و نای نفس کشیدن ندارد.

اتاق پسرش را هنوز تغییری نداده، هر روز قاب عکس های پسر را دستمال می کشد و اشک هایش را از روی عکس پاک میکند.

جمعه ها از صبح، در خانه را باز میکرد و سرپا جلوی درب می ایستاد، کوچه را نگاه میکرد و و هربار با آمدن کسی در کوچه، پسرش را می دید که با خنده به طرف او می آمد.

غروب های پنجشنبه، قبر شهیدی که هنوز اسمی بر آن حک نشده، قاب عکسی که هنوز تصویری در آن نیست، نوای دعای کمیلی که تنها ملجآ مادر است. صدای لرزش صدایش به گوش می رسد.

همه ی اینها مانده و دریغ از لحظه ای وصل، انگار که ثانیه ای از لبخند پسرش را میان قبرستانی سرد یافته باشد،

چه داغ ها که در سینه ی پیرزن جاخوش کرده، چه دردها که نفسش را تنگ کرده، چه انتظارها که چشمانش را کم سو کرده،

من از چروک پیشانی زن عشق و انتظار را خوانده ام، من از لرزش صدای مادر درد را و از چشمانش دلتنگی را خوانده ام.

انگار که معنای دلتنگی در جانش رخنه کرده باشد،

آدمی که منتظر است، هر روز و هر لحظه با هر صدا و خبری، تکه ای از وجودش آب می شود.

اشک هایی که اروندی دیگر را به راه انداخته و چشمانی که به راه ِ آمدن گمشده ای بی حرکت مانده..

مادری رفت، پسری آمد.

تقدیم به خانواده شهید زمانی.

.

.

داش مسعود 

لینک یادداشت 


[ یکشنبه 94/5/18 ] [ 7:5 عصر ] [ داش مسعود ] [ صندوق انتقادات و پیشنهادات () ]
[ پنج شنبه 94/5/15 ] [ 6:3 عصر ] [ داش مسعود ] [ صندوق انتقادات و پیشنهادات () ]
[ چهارشنبه 94/5/14 ] [ 5:13 عصر ] [ داش مسعود ] [ صندوق انتقادات و پیشنهادات () ]
[ شنبه 94/5/10 ] [ 5:2 عصر ] [ داش مسعود ] [ صندوق انتقادات و پیشنهادات () ]
[ شنبه 94/5/10 ] [ 10:47 صبح ] [ داش مسعود ] [ صندوق انتقادات و پیشنهادات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
کنتور برق

مهمونامون:


امروز اومدن: 97
دیروز اومدن: 84
کل بازدیدها: 195869